8 خرداد

ساخت وبلاگ
فقط ۲۶ دقیقه وقت دارم که بنویسم.نمی تونستم به خودشون ابراز کنم. چون می بایست از پیشینه ی پیچیده ی احساسم براشون بگم. وقتی آدم توی دوره های طولانی دچار درد های مختلف هست، پوسته ی احساسش به نازکی حریر می شه.هر محبت خالصی، حتی اندازه ی قطره، میشه ارزشش به اندازه ی اقیانوس. هر مهری و هر نوازشی، می شه مرهمی به جنس طلا..درد روحی. درد جسمی. ترکیب این ها آدم رو از پا در میاره. دردهای ریز ریز بی اهمیت وقتی که پیوسته و مزمن می شه و بخشی از روزت رو می گیره، میشه یک بار خیلی سنگین. وزنه ی یک کیلویی رو به راحتی می تونی یک دقیقه یا حتی ده دقیقه نگه داری. ولی اگه قرار باشه این وزنه رو توی تمام روز نگه داری و کارهای دیگه هم انجام بدی، اونجاست که حسِ یک کیلو کم کم برات تغییر می کنه. به تعداد روزهایی که می گذره حس سنگینی اش بیشتر می شه. چه برسه به اینکه ریزکیلوهای دیگه هم روی سر و شونه و جاهای دیگه ی بدنت اضافه بشه.وزنه های نامرئی. دردهای نامرئی. کسی نمی بینه اونهارو. ولی تو داری حملشون می کنی. و گاهی کم میاری که لبخند هم بزنی.گاهی میشی تلخ. اما پرانرژی. می شی قهوه. و می خوای بری توی کابینت، پشت بقیه ی دمنوش ها توی تاریکی ها قایم شی.- - -نمی دونم تاثیر چیه این حس آرامش عجیب من. بعد تحملِ اینهمه دردهای رنگارنگ، وقتی یک لحظه بیاد که ذهنت شفاف باشه، انگار بهشت رو بهت دادن. مثل حالای من. قهوه و شکلات و پنجره ی سمت چپ و گوش دادن به آهنگی برای صُلح.- - -دیشب بهش گفته بودم که چه قدر دلم می خواست بچه ها رو می دیدم. که این نامردیه که کسی که مریض می شه باید بیشتر و بیشتر دور بشه. من از اینهمه دوری و تنهایی های توی درد بیزارم. خسته ام. - و فرداش بچه ها رو جلوی در خونمون دیدم. -شک داشتن بیان داخل یا نه، ن 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:42

۲:۲۴ صبح. تهران ِ آلوده ی بهمن.بی خوابی.صداهای ریز. معده ی ناسور شده و مریض. سَری که در حال انفجاره. سرفه ها و پریودِ بی پایان. چهره ی زرد غیر قابل پنهان. مغزی گیج و در عین حال قلبی خوشحال. صورت قشنگِ بچه ها و خواهرهام. حضور پدر مادرم با تمام خستگی ها و ضعف ها و پیری هاشون. سورِِئال.ودردهایی که از بین نمی ره. فقط از حالتی به حالتی دیگه تبدیل می شه.و لحظه ای که فکر کنی از بین رفته، اون لحظه یعنی روی قله ی خوشبختی فرود اومدی. آره فرود. چون همیشه در حال پرتاب شدنی.درد های مخلوط. هنرِ اصلی این روزهای من اما به ماهرانه ترین شکل ممکن: زندگی کردن در دو جهان موازی به درد و لذت و تمرین پیوسته ی انکار....و در عین حالچه جهانم دوره از آدمهای این روزها و این شهر، و این نتیجه ی همیشگی ِ من از مدل بودنم. نوعی اِستیصال.اما چه قلبم لبالب از عشق. برای آدم هایی که با همه ی وجودشون من رو می پرستن و دوستم دارن. خالصانه. عشق رو می بینم توی تک تک رفتارهای بی ربط شون. و این من رو می ترسونه. این همه مسئولیت. و در عین حال همچنان فرار، اصلی ترین سِلاحِ من بوده و هست و گویی که خواهد بود.تاریخ تکرار می شه و نمی شه. همه چیز دو سو داره. اتفاقات قدیمی، لباسی جدید می پوشن اما هسته همونه. با این حال جهان ذره ذره و لایه ای در حال تغییره. مثل رشد یک گیاه که وقتی بهش خیره بشی نمی بینی اش. اما در زمانی با سرعت بالاتر، خواهی دید که مثل برق و باد داره بالا می ره.بار اول خشم و غم بیشتر بود. بار دوم اما خستگی و بیماری و کلافگی. چون از درِِ پذیرش وارد شده بودم این بار. از اول می دونستم که سفرِ عجیب و غیر آسونی خواهد بود. تصمیم گرفته بودم که اِصرار رو بگذارم توی جیب لباس ناخواسته ای و اون رو ببخشم. تسلیم اومدم. تسلیم ب 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 14:42

...کلمه بازیِ این بار: پاک کردن جمله ها، ولی باقی گذاشتن کلمات کلیدی،با ساختن کُلاژِ کلمه، جهت حفظ کردن امنیتِ احساسی.- - -نتونستنهسته ی بودنمخاطرهسیاههسیاهچالهانتهاییتباهیتعمیرشتعمیرمخودمتنهاییبُحرانزخمهنوزگُنجایشاشباعمراقبتخشانتخستهکجتلاش بیش از حدپیچیدگی هاتقلای استهلاکیتعمیرهسته ی قلبمفهمیده شدنممی دونمنمی دونهدر هم برهممرهمنقطه ی رضایتنوازشاِغناو منچه سالهای نوریدورم از اون نقطه ی پر تمناسالهایی که شاید می شد به چند شب و ناگهانی طی بشهولی ممکنه میلیون ها شب طول بکشههیچ کس نمی دونهسفر بایدماین بار نه از خودمبه سمت خودمسِلاح یکی مونده به آخرم- - -پی نوشت:مرگ ها جا نشد توی این نوشته. سوگواری بی پایان من برای از دست دادنم غیر قابل توصیفه. هنوز نتونستم. هنوز نمی تونم. هنوز مرگ ِ مایکل توی گلوم گیره - هنوز اندوه - هنوز ...او بخش مهمی از من رو می فهمید. «اُمید» بود. :(...۱۵-۱۹ ژانویه ۲۰۲۴ اُتاوا + نوشته شده در  جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲ساعت 16:22  توسط Ela  |  8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 0:57

نمی دونم برای مرگ چند نفر، چند تا چیز، چند بار، باید سوگواری کنم تا به این همه از دست دادن عادت کنم.

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۲ساعت 6:35  توسط Ela  | 

8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 14:14

ساعت ۲ بامدادافکارم منسجم نیستحالت تهوع روحی دارم. دچار انواع حس های بدم.قطعاً همیشه متهم منم. قطعاً بزرگترین اشتباهم مربوط به اون لحظه ای بود که بعد از یه جر و بحث اساسی با خدا، تسلیم شدم و گفتم باشه. به خاطر تو، فقط تو، به دنیا می رم. به اون جهنم لزج.سرم اینقدر سنگین بود که نمی تونستم به صفحه ی گوشی نگاه کنم. قلبم اما سنگین تر. رفته بود ته چاه ِ وجود. حس بی ارزشی. کوچیکی. نامرئی بودن. فقط یه وسیله بودن. و سرفه. کاش قلبم توی معده ام بود. با چند تا سرفه می افتاد بیرون. از شرش راحت می شدم....[...]درخت ها با سرعت از جلو چشمام می گذرن. حالت تهوع. حرف ها آدمها با سرعت توی سرم می چرخه. خیلی راهه تا برسیم. درد.مثل بره ای که دیگه به بریده شدن سرش تن داده، این بار ساکت و آروم پاهام رو جمع کردم تو شکمم و بی حرکت به شیشه زل زدم.از سکوتم همیشه می ترسه. چون سکوت برای من بار سنگینیه که حس میکنم باید پرش کنم. همیشه و برای همه.با چرت و پرت. با حرکت. با انرژی. انرژی سنگین و پر پیچ و خمِ من.- درخت هارو دوست داری؟- بذار توی حال خودم باشم.- صورتم می شه سیلاب. - چرا من اینجوری ام؟- شوکه می شه از دیدن صورتم.- نه تو مقصری نه هیچ کس دیگه....جهان بر پایه ی درده.بعضی آدمها قسمت بزرگی از روحشون پاره شده و گم شدهکمتر از چیزی هستن که باید باشنحضور کجاست؟سایه ام، سنگین و بدقوارهکش می آد توی انحنای بد فُرمِ بودنم. همون نقطه که هرگز نور خورشید بهش نمی رسه. همون نقطه که سردترین قسمت وجودمه./گاهی وقت ها فکر می کنمآدمها مثل پرنده انگاهی میان رو شاخه وجودت می شیننتا هستن باید لذت برد از بودنشونو خواهند رفتدیر یا زود…اما من چی ام؟ که لایه لایه دوست دارم دور خودم رو پر کنمو با همه ی وجود از همه ی جهان و همه ی آ 8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 11 دی 1402 ساعت: 14:14

زمان همه چی رو حل می کنه. مثل اسید. ولی بعضی چیزها حتی اگر حل بشن، فصل نمی شن. تبدیل به یه چیز دیگه می شن. در بهترین حالت مثل مربا یا ترشی، گوشه ی وجود آدم می مونن. یا مثل یه غذای منقضی، فاسد می شن.اگه این ذوقه که این روزا گاهی پیداش می شه گوشه ی قلب سنجابی من، پس مربوط به بوی بهاره. مربوط به مارچ. یا همون آخرین ماه سال خورشیدی. اسفندی که شش سال هست که یاد گرفته ام بدون نفیسه و عطیه و بچه هاشون و مامان بابا و بقیه رفیق های قلبم سر کنم. که گاهی از خود خودم بی هیچ دیوار دفاعی منطقی و هیچ اما و اگر بپرسم:‌ «واقعاً ارزشش رو داشت؟» رفتن، و ول کردن تمام گُل ها، تمام آفتاب ها، تمام نورها و رنگ های گرم و دلخوشی های ریزی که قبل نوروز، از اون پاساژ خسته ی «۰۶» می خریدیم؟رها کردن اون همه زیبایی بصری. اون همه گرمای مردم...بحث فقط دلتنگی نیست. بحث ریشه کندن هم نیست. مگه غیر از اینه که سرنوشت انسان رها کردن و از نو ساختنه؟ اما جز این نیست که هر کدوم از ما کمتر از یک درخت کهنسال بزرگ نیستیم. که هر کدوم جنگلی پر پیچ و خم و انبودهی از این درخت ها درون وجودمون داریم...البته که گاهی ریشه کندن اجتناب ناپذیر می شه و هروقت انتخابی باشه، بر اساس یک مشت دلیل منطقی هست. ولی هیچ بریدنی بی درد نیست. بی بها نیست. هر کسی که منکر این درد می شه از بی رحمیش هست یا از جهلش.نوشته شده در آخرین روزهای ۱۴۰۱اُتاوا + نوشته شده در  پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲ساعت 20:14  توسط Ela  |  8 خرداد...
ما را در سایت 8 خرداد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dgoddesseo8 بازدید : 76 تاريخ : شنبه 19 فروردين 1402 ساعت: 20:46